سید خراسانی

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ سید خراسانی خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

در کلاس درس هستم. استادی در حال حرف زدن از دبی و دانسیته و چگالی است و من گوش می دهم.این قدر گوش می دهم که در آخر گوش هایم تمام می شود.کلاس تمام می شود با دوستانم سوار بر سرویس دانشگاه می شوم .در سرویس یکی از کار در نیروگاه حرف می زند ،دیگری در مورد آمار دادن فلان دختر حرف می زند ،دیگری در مورد شجریان و بی بی سی فارسی می گوید.آن که ایستاده بود با دوستش در مورد تعداد دوست دخترانش حرف می زد و چیزهایی می گفت که اگر بخواهم بگویم بوق را به نوشته ام تزریق می کنندتا که منجر به انحراف در جامعه نشود. آن طرف تر یکی از هم رشته هایم از کنکور ارشد سخن می گفت و من باز هم گوش می دهم.

از اتوبوس پیاده شدم به سمت ایستگاه تاکسی رفتم و سوار بر تاکسی شدم.راننده تاکسی در طول مسیر از پول گاز،سهمیه بنزین ، بالارفتن قیمت کالا،کم بودن کرایه های تاکسی،توهین به برخی خواص از نوع با بصیرت و بی بصیرت،پیشرفت علم، نصب ویندوز و مسعود فراستی صحبت کرد و من باز هم گوش دادم. از تاکسی پیاده شدم در حال قدم زدن به سمت خانه بودم ،پسرانی را دیدیم که شلوارهایی پاره داشتند وپیراهن هایشان تا وسط چاک داده بود گویی دکمه ای برای بستن نداشتند.در حین راه رفتن دخترانی را دیدیم که مانتو هایشان شبیه به پیراهن بود گویی پارچه برای دوختن کم داشتند.

پیش خود گفتم خدایا در جامعه این همه فقیر داریم.کمیته امداد پس چه می کند ، نمی تواند یک لباس سالم و پاره نشده به این فقرا دهد. در همین حال و هوا بودم که به یک باره در خانه جلویم سبز شد.وارد خانه شدم پس از تعویض لباس و سوخت گیری پای تلویزیون عزیز نشستم.

کانال یک:اخبار،کانال دو:میزگرد سیاسی،کانال سه:اخبار ورزشی ، کانال چهار: اخبار علمی و فرهنگی و هنری
به کانال پنج نرسیده دستم به دکمه خاموش رفت و با خود گفتم خدایا چرا ما ماهواره نداریم.در همین گیر و دار صدایی از بیرون خانه بلند شد و مرا به سمت خود کشاند.

وقتی از در خانه بیرون رفتم دیدم صداها از مسجد محل بلند می شود.خود را به مسجد رساندم. فکر می کنید چه دیدم؟

گروهی از جوانان پایگاه درحال ایجاد سر و صدا و جلب توجه جمعیت برای برگزاری مراسم امشب بودند.
من هم همراه با جمعیت وارد مسجد شدم.منتظر آغاز مراسم بودیم ،زمزمه ها و صحبت های مردم با یکدیگر کمی مجلس را شلوغ کرده بود، یکی می گفت سخنران امشب از آن کله گندهاست،دیگری می گفت چندین مسئول و مدیر به استقبال سخنران رفته اند در همین حال که من حرف های مردم را گوش می دادم فردی به پشت تریبون رفت و شروع به حرف زدن کرد . من هم گوش هایم را به سوی او تیز کردم و همان جا بود که فهمیدم او مجری است. مجری به قدری کلمات را آب وتاب می داد که من نه آب را فهمیدم نه تاب را ،بعد نور داخل مسجد کم شد مجری از صحنه بیرون رفت و تصویری روی پرده نمایش داده شد،هفت دقیقه بعد نور به حالت عادی خود برگشت و مجری به صحنه اضافه شد.این هفت دقیقه هر دقیقه اش به اندازه یک ماه بر من گذشت وکار را به جایی رساند که من هفت ماه پیرتر شدم.برنامه با سخنرانی مجری ادامه یافت سپس سخنران اصلی جلسه پشت تریبون رفت و شروع به صحبت کرد.او بعد از زیر سوال بردن یا به نوعی نابود کردن نمایندگان مجلس،رئیس قوه قضائیه،رئیس قوه مجریه،رئیس قوه مقننه، مربی تیم ملی فوتبال و بازیگر زن سریال ستایش مردم را به اخلاق مداری در اظهار نظرهایشان دعوت کرد و یک خبر خوش به مردم داد و بسیار غیر مستقیم مردم را دعوت به همکاری با این خبر خوش نمود.(خبر خوش را یا خودتان بفهمید یا از کلاغ محل مان سوال نمایید)

بعد از سخنرانی برای جبران خستگی ناشی از برنامه شام مفصلی را به حضار دادند.مراسم تمام شد و من به خانه برگشتم . به قدری خسته از اتفاقات روز بودم که مستقیما به سمت رخت خوابم رفتم. در رخت خواب به این فکر کردم که اگر مقداری از هزینه مراسم امشب را صرف کمک به رانندگان تاکسی و مقدار دیگر را به عنوان کمک هزینه به پسران و دختران جوان برای دوستی های بهتر و بیشتر بدهند چه تحول بزرگی در جامعه اتفاق خواه افتاد و باعث می شود که نه دیگران زیاد حرف بزنند و نه من زیاد گوش دهم.در پایان برای هر چه سریع تر رها شدن از این افکار و خوابیدن به شمارش گوسفندها در آسمان متوسل شدم.


[ دوشنبه 91/1/21 ] [ 7:18 عصر ] [ سید امین افضلی ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه